اندروید

  • ۰
  • ۰

.

زین اختلاطها که مآلش .. ندامت است

خوشدل همان کسی که دلش خوش نمی‌شود

.



چند روز پیش حوالی ساعت پنج پیامکی امد که حدس زدم از وحید باش. از دو رقم آخر شماره اش که به نظرم آشنا رسید. دو ماه پیش که گوشیم ریست شد شماره او هم پاک شد. مدتی بود که خبری ازش نداشتم. دیدم پیامک داده "سلام .. با اجازه بزرگتر ها .. بله" پیامکش گنگ بود برایم. خیلی گنگ. طنز بود شاید. یا شاید انتظار داشت جوابی بفرستم و در جوابم جوابی. نفهمیدم منظورش چیست. انقدر توی خودم و کار غرق بودم که حتی جوابش را ندادم. دو روز بعدش شنیدم همان روز همان ساعت در یک محضر  خیلی ساده، ناگهانی و خلوت مراسم عقدش بوده. تعجب کردم و البته ناراحت شدم که چرا یک تبریک خشک خالی نگفتم. راستش اصلا انتظارش را نداشتم. باز به خودم گفتم احتمالا همه بچه ها را سلکت آل کرده و پیامکی فرستاده. شاید به طنز. امروز دیدمش. تبریک گفتم. از داستان پیامکش پرسیدم. گفتم که گنگ بود و منظورش را نفهمیدم. خنده تلخی زد و کنایه تلخ تری به پاسخ نداده ام و با انکه برایش سخت بود که توضیح دهد، منظورش را این طور رساند که مراسمش ناگهانی شده و لحظه عقد احساس کرده که باید خبر دهد، به سه چهار نفر و در آن لحظه جز آن متن چیزی به ذهنش نرسیده. حتی خانواده پدریش هنوز نمی دانستند. تلخ بود برایم. راستش من عمق این رابطه را نفهمیده بودم. در چنین مواردی که کم و بیش اتفاق می افتد دچار تضاد می شوم. حداقل با این پیله ای که دور خودم ساخته ام اصطکاک شدیدی دارد. به بار سنگینی می ماند که دفعتا سنگینی اش را بر دوشت حس می کنی.


راه افتادم وسط شن و ماسه ها. با عجله. گفتم و سایلش را بردارد و دنبالم بیاید. همین طور حرف می زد و پشت سرم می امد. کمی که رفتیم با شوقی عجیب گفت وای ببین مورچه ها چطور با عجله می روند. عجله داشتم اما اشتیاق عجیبی که در لحنش بود باعث شد در حین راه رفتن سرم را برگردانم و به پشت سرم، روی زمین، آنجا که اشاره می کرد نگاه کنم. بی اعنتنا به او و به خاطر انچه که در ذهنم می گذشت زیر لب گفتم اینها حالا خوشند. با کمی عصبانیت گفت چرا اینها خوشند. چون له شان کردی. ایستادم. گفتم من له شان نکردم. گفت چرا له شان کردی. گفتم نه من له شان نکردم. من اصلا کاری به کارشان نداشتم. رسیدم بهم. ایستاد. توی چشمهایم خیره شد و گفت خودم دیدم که له شان کردی. گنگ شدم. حتی زبانم به توجیه اینکه اگر هم له شان کردم ندیدمشان نگردید. ان قدر که مطمئن حرف زد و انقدر که لحنش قاطعانه قانعم کرد که خطا کارم.



قید درس و برس را زده ام. قید رفتن و ماندن را زده ام. قید حال و اینده را زده ام. قید بودن و نبودن را زده ام. قید محصولی که موقع چیدنش است و جوانی ام را پایش گذاشته ام زده ام. قید فرصتهای طلایی که منتظرند تا دست دراز کنم و بگیرمشان را زده ام. قید موقعیت های استثنایی که فقط یکبار خودشان را نشان می دهند را زده ام. سرما و گرما صورتم را سوزانده. دست هایم زخمی است. در تماس با هر مایعی می سوزد و می خارد. چشمهایم از خستگی باز نمی شود. سرم درد می کند. فردا باز باید 6 صبح بزنم به بیابان. مثل روزهای گذشته و مثل روزهای اینده. خوابم نمی برد. دیشب هم به همین منوال گذشت. پریشب هم. جسمم خسته است اما روحم در تلاطم است. جسمم روحم را یاری نمی کند. خسته ام. خیلی خسته ام. از این خستگی خسته ام. از روشن و خاموش شدن کور سوهای امید در ظلمات تلخ و ترسناک ناامیدی ِمطلق خسته ام. من از این امید های اندک و جزیی ِناپایدار ِنوسانی خسته ام. از این رفت امدها روحم خسته شده. مثل فلزیم که گرچه شاید تنش تسلیمش بالا باشد اما گیر یک بار گذاری دینامیکی مزخرف افتاده که سریع خسته اش کرده، ترک برداشته و نزدیک است که بشکند. این جملات را صادقانه می گویم، من این کورسو ها را نمی خواهم، این کورسورها خیلی سریعتر مرا به شکست نزدیک می کند، من دیگر ان ادم قدیم نیستم که از این کورسو ها انگیزه بگیرم، من ته اینها را هزاران بار تجربه کردم، هزاران بار اثر دلبستن به اینها را دیده ام، هزاران بار فریب اینها را خورده ام. هزاران بار درست وسط بیابان پر از خار وقتی با اعتماد به نور ِاینها می دویدم خاموشی، تاریکی و درد را تجربه کرده ام، اینها مثل پتکی بر سرم خراب می شوند، بگذار مرا در تاریکی مطلق و دردناک ناامیدی، بگذار توی این دنیای تاریک خودم محبوس بمانم تا وقتی که نور اصیلت خودش را نشانم دهد من مطمئنم که تو یک روز مرا نجات خواهی داد یقین دارم که مرا در این وضعیت رها نخواهی کرد پس تا ان روز، مرا از این کور سو ها معاف کن، بگذار روحم در این تنهایی دردناک قد بکشد و یادت نرود که کسی این پایین منتظر است ...

.

.

هَذَا مَقَامُ الْمَغْمُومِ الْمَحْزُونِ‏ الْمَهْمُومِ .. هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیقِ .. هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِقِ .. هَذَا مَقَامُ مَنْ لا یَجِدُ لِذَنْبِهِ غَافِرا غَیْرَکَ وَ لا لِضَعْفِهِ مُقَوِّیا إِلا أَنْتَ وَ لا لِهَمِّهِ مُفَرِّجا سِوَاکَ یَا اللَّهُ یَا کَرِیمُ ...

 


  • ۹۵/۰۴/۰۶
  • سعید معصومی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی